امروز سه چهار ساعتی با پسری از آلبانی بودم. روز نهار پایان ترم دانشکده، که از معدود کارهای دستهجمعی اینجاست، شناخته بودمش. او تحصیلات دکتریاش را تمام کرده و بعد از هفت سال همکاری باید از اینجا برود.
در میانهی حرفهایمان، که بیشتر دربارهی شرایط نابرابر نسبت به همکاران اتریشی و خلق و خوی سرد و گاه توهینآمیز و تحقیرکنندهی آنها بود، موبایل دوست آلبانیایی ما زنگ خورد. خودش بعد از صحبت تلفنی گفت آن سوی خط دختری بوده که یک بار ترتیبش را داده (فعلاً این کلمه را به جای فاک میگذارم!) و حالا زنگ زده و میخواهد دوباره او را ببیند.
خواستم از زیادی سکسی شدن صحبت جلوگیری کنم و گفتم که خوب اینجا مجرد بودن دستکم این خوبی رو داره که میتونی با این جور ماجراها کمتر بین این اتریشیها احساس تنهایی کنی. این حرف رو از رو حرف استاد بازنشستهام گفتم، که همین چند روز پیش بهم گفته بود که وقتی جوون بود و تو متروی اینجا کسی کنارش نمینشست ناراحت نمیشد چون با خودش میگفت: عوضش من دارم ترتیب دختراشون رو میدم!
دوست آلبانیایی ما هم حرف ما رو تأیید کرد و گفت البته من باید مراقب باشم چون که دخترهای اینجا دیوانهاند و ادامه داد که یک بار یکی از دخترهای یونانی که ترتبیش را داده آمده در انستیتو داد و بیداد راه انداخته و گفته کو اون استادی که ترتیب دانشجوها رو میده و ولشون میکنه و اینکه تو عاشق من نبودی و اینها و خلاصه کلی آبروریزی شده و پروفسور هم از اتاقش بیرون اومده و فهمیده. اما آخر حرفهاش گفت که این اتفاق از یک جهت هم خوب بوده. چون بالاخره دیگران فهمیدهن که اون هم یه مرده و میتونه ترتیب یه دختر رو بده. این جملهش از اون جملهها بود.
چند دقیقه بعد بهش گفتم که من یه مرد متأهل کاملاً وفادار هستم تا یه وقت فردا نیاد سراغم با هم بریم غم تحقیر و تنهایی رو از تنمون به در کنیم و خوب دیگه لازم ندیدم بهش بگم که من چقدر همسر عزیزم رو دوست دارم و اینجور وقتها چهجوری بغلش میکنم.