آمدهام، تنها، کنار این رود آرام، دانوب، نشستهام. نسیم خنک تابستانی میوزد و این رود سبز زیر تابش آفتاب، آن گوهر کمیاب وین، از برابرم میگذرد. گاه و بیگاه زنان و مردانی پیاده، به دو یا سوار بر دوچرخه نگاهم را دمی به دنبال خود میکشند.
به س فکر میکنم که نیست و جایش خالی است و به آن کس که پنهانی نگاهم میکرد و به خودم و آنچه میخواهم باشم، آنچه نمیتوانم باشم و آنچه باید باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر